( 3280)تن همی نازد به خوبی و جمال |
|
روح، پنهان کرده فرّ و پرّ و بال |
( 3281)گویدش ای مزبله تو کیستی |
|
یک دو روز از پرتو من زیستی |
( 3282)غَنج ونازت مینگنجد در جهان |
|
باش تا که من شوم از تو جهان |
( 3283)گرُم دارانت تو را گوری کنند |
|
طمعهْ ماران ومورانت کُنند |
( 3284)بینی از گند تو گیرد آن کسی |
|
کو به پیش تو همی مُردی بسی |
( 3285)پرتو روح است نطق و چشم و گوش |
|
پرتو آتش بود در آب، جوش |
( 3286)آن چنان که پرتو جان بر تن است |
|
پرتو ابدال بر جان من است |
( 3287)جان جان چون واکشد پا را زجان |
|
جان چنان گردد که بیجان تن، بدان |
مَزْبَله: سرگین جاى، جاى زباله، و استعارت از تن آدمى به مزبله از آن است که کار اندام آدمى، تبدیل مقدارى از خوراک روزانه است به فضولات. و سرانجام پس از رفتن روح از تن مردارى بیش نخواهد بود.
غُنج: کرشمه، غمزه.
جَهان: صفت فاعلی از جهیدن است، جهنده، گریزنده، دور شونده.
جَهان شَوَم: یعنی بروم دور وناپدید شوم.
گُرمدار: (به ضمّ اول)، به معنى غم خوار است و غم خوار معنى شده
جان جان: پروردگار است.
سر بر زمین نهادن: سجده کردن.
یوم دین: رستاخیز.
( 3280) تن بخوبى و جمال خود مىبالد و روح پر و بال و جاه و جلال خود را پنهان کرده.( 3281) و مىگوید اى مزبله تو کیستى؟ تو فقط چند روزى از پرتو من زنده هستى.( 3282) غنج و ناز تو جهان را پر کرده باش تا من از تو جدا شوم آن وقت معلوم مىشود تو چه بودهاى.( 3283) آرى آن وقت کسى که براى تو جان مىداد دستمال جلوى بینى خود مىگیرد که بوى گند ترا استشمام نکند.( 3284) گویایى و بینایى و شنوائى از پرتو روح است چنان که جوشیدن آب پرتو آتش است.( 3285) همان طور که پرتو جان در تن جلوهگر است پرتو ابدال و مردان بزرگ در جان من حکومت دارد.( 3286) وقتى جانان از جان صرف نظر کند جان حال تنى را پیدا مىکند که جان از او دور شده باشد.( 3287) من از آن سر بر زمین نهاده و سجده مىکنم که زمین در روز قیامت شاهد و گواه من باشد.
مولانا در ابیات پیشین نمونههایى محسوس براى کمال ذاتى و کمال اکتسابى آورد. آن همه زیبایى که در تن دیده مىشد انعکاسى از روح بود و چون روح از تن جدا شود، تن تباه مىگردد و مىگندد و آنان که عاشق آن تن بوداند از او مىگریزند و براى رهایى از گند آن در خاکش پنهان مىسازند. چنان چه امیر مؤمنان (ع) فرموده است: «... مرگ بدو (انسان طالب دنیا) روى آرد و چشم او را چون گوشش از کار باز دارد و جان از تنش برون رود و مردارى میان کسان خود شود آنان در کنارش ترسان و از نزدیک شدن بدو گریزان نه با نوحهگرى هم آواز و نه با کسى که او را خواند دمساز»[1]
در ادامه، مولانا مسئلهْ پرتوها را مطرح میکند تا هشداری باشد برای سالک که از پرتوها باید به سرچشمهْ پرتوها نگریست و از علل، به علتالعلل و از اسباب مختلف، به مسبّب الاسباب پیبرد و این، نشانه کمال است؛ به عنوان نمونه: سرخی آهن در کوره، روشنی خانه در روز، خرمی سبزه و گل در تابستان، از خودشان نیست. پرتوی است که بر آنها میتابد. در وجود انسان هم هر کمالی، از فیض کمال مطلق است. با اینکه زیبایی و رشد و خوبی در تن جلوه میکند، کمال حقیقی این نیست. کمال حقیقی در روح میتواند تحقق یابد و آن هم به چشم ظاهر دیده نمیشود. نطق، زیبایی، بینایی و شنوایی، همه از آثار روح است و همانطور که این تأثیرها از روح به تن میرسد، تأثیر مردان حق نیز به جان مریدان آنان میرسد. در پایان صحبت از پرتو حق است که جان ما را روشن میکند و اگر پرتو الهی بر جان نباشد، جان هم مانند تن میمیرد. پس اثر روح را در تن، در گویایى و بینایى و شنوایى توان دید همانگونه که آتش بر آب مىتابد و اثر آن تابش در جوشیدن آب آشکار مىشود،
شب به هر خانه چراغى مىنهند تا به نور آن ز ظلمت مىرهند
آن چراغ این تن بود نورش چو جان هست محتاج فتیل و این و آن
آن چراغ شش فتیله این حواس جملگى بر خواب و خور دارد اساس
427- 425/ د 4
و اگر پرتو روح نباشد تن گوشت پارهاى بود که به اندک مدتى تباه شود، باید دانست که ابدال براى جانها همچون روحند براى تن. اگر ابدال نباشد دلها مىمیرد و تاریک مىگردد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |